امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

جمعه 91.8.5 عید قربان

عید قربان بر همگی مبارک دومین عید قربان بهداد کوچولو هم مبارک باشه اینم گوسفند قربونی حیاط خونه ما که بهدادی از دیدنش خوشحال شده و داره می خنده و سر به سرش میذاره. ولت می کردیم می رفتی رو پشت بع بعی و دیگه پیاده هم نمی شدی . اینجا داشتی موهای بعبعی رو می کشیدی. بابایی بهت می گفت که بهدادی این بعبعیه. بابایی نیست که موهاشو بکشی و هیچی بهت نگه، یهو پرتت می کنه و عصبانی میشه هاااا. اینجا هم داشتی شاخ بع بعی بیچاره رو می کشیدی و از خنده ریسه می رفتی و ول کن ماجرا هم نیستی مدل ناز کردن ببعی به سبک بهدادی ژست بعبعی رو دارین؟ عجب با وقار و سنگینه ...
5 آبان 1391

چهارشنبه91.8.3 شمارش معکوس پارسال

بهداد جانم کمتر از یک هفته دیگه سالگرد اولین تولدت هست. پارسال آبان ماه، فقط یک هفته دیگه بود که مهمون مامان بودی و بابایی هم که پیشم نبود. اون هفته خیلی انتظار کشیدن لحظه ای بود و منم که تنها بودم. هر شب برای بابایی اس ام اس میدادم و نوید پایان یه روز رو میدادم و اینکه یه روز دیگه به دیدن و رسیدن به تو نزدیک تر مشیم. متن اس ام اس های اون روزا رو هنوز توی گوشیم دارم و بعد از یک سال هنوز دلم نیومده که پاکشون کنم . برات می نویسم که تو هم بدونی ما چقدر لحظه شماری می کردیم برای ورودت به این دنیا. و دیدن روی ماهت. امیر جانم تنها ٦ شب دیگه باقی مونده که پسر کوچولوی عزیزمون رو ببینم و در آغوش ...
3 آبان 1391

شنبه 91.7.22 رنجیدم...

  سلام بهداد عزیزم امروز شنبه بیست و دوم مهر هست. حالم هنوز خوب نیست. پکرم . دپرسم. از دست خودم ناراحتم.پنجشنبه غروب به خاطر بستری شدن مامان پری عازم تهران شدیم. اول راه توی بغلم خوابیدی و وقتیکه خوابت سنگین شد ایستادیم و توی صندلیت گذاشتیم و دیگه استراحتگاه آفتاب مهتاب قزوین بیدار شدی و تا خود تهران بیدار بودی. ساعت ده بود که رسیدم جلوی درب بیمارستان. خاله بهجت هم با ما اومده بودند. بابایی رفت که مامان پری رو ببینه اما دیگه به ما اجازه ندادند که بریم بالا و ببینیمشون. گفتند فردا جمعه هست و از ساعت ده صبح تا پنج وقت ملاقات هست. البته اگر هم که من می رفتم، شما رو پیش بابایی یا خاله می گذاشتم. بالاخره ورود به بیمارستان برای...
22 مهر 1391

گیج ام ...

سلام عزیزم عصر شب جمعه پائیزی ت به خیر و شادی نمیدونم که چرا چند روزه که یه جوری هستم؟ مامان پری یه هفته ای هست که درد کلیه اش عود کرده و تا حالا هم تحمل کرده اما خبردار شدیم که دیشب بردنشون بیمارستان و بستری شدن و تحت مراقبت هستن. وقتی که دیشب این خبر رو شنیدیم دو تامون پنچر شدیم. به هم نگاه می کردیم و از هم می پرسیدیم خوبی؟ انگار هر دوتا مون دلشوره داشتیم . اما بهشون زنگ زدیم و وقتی که صداشون رو شنیدیم یه کم آروم شدیم. بدی راه دور اینه دیگه. اینکه فرسنگها از عزیزامون دوریم و وقتی که خبر ناراحتی و مریضیشون رو می شنویم دلمون هزار جا می ره و همش میخوایم که خودمون رو به اونها برسونیم اما خوب با بچه و این جاده های پر خطر تر...
20 مهر 1391

دوشنبه91.7.10 روز مفید

  سلام شازده پسر قشنگم امروز هم روز خوبی هست . امروز صبح ساعت نه و نیم از خواب بیدار شدی. با هم صبحانه خوردیم. شما چایی بیسکوئیت خوردی و بعدش با هم بازی کردیم . خونه رو جارو برقی کشیدیم و از این نظر می گم که جارو برقی کشیدیم چون شما تو بغلم بودی و یه دستی دسته جارو برقی توی دستم بود و این کارو کردم و همه جا مرتب شد. بعدش برات کتاب خوندم و شعر . تو هم کلی با کتابها و عکساش بازی کردی و خوشحالی کردی. اما دیگه خوابت برد. ساعت یک و نیم بود که خوابیدی و بابایی اومد و گفت که این نی نی من کو که دو روزه درست و حسابی ندیدمش ؟ اما شما خواب بودی و ما ناهارمون رو خوردیم و ساعت دو و نیم بود که از خواب بیدار شدی. یه...
10 مهر 1391

یکشنبه 91.7.9 جمعه شاد

سلام بهداد گلم   بهت گفتم که کلی مطلب برات نوشتم اما همش پرید. حالا هر چی که یادم میاد رو دوباره برات می نویسم. چمعه روز خیلی شادی بود و به هر دوی ما خیلی خوش گذشت. صبح زود از خواب پا شدی و من نتونستم که به کارهای قبل از ظهرم برسم . اما خوب خدارو شکر ساعت یازده خوابت گرفت و به خواب ناز رفتی . توی این فاصله سریع ناهار درست کردم و لباسهای عروسی عصر رو آماده کردم و جمع و جور خونه زندگی. بقیه در ادامه مطالب   عروسی کیمیا جون دعوت بودیم و خاله بهجت گفته بود که قبل از ظهر خودمون رو برسونیم ماسال پیششون.  اما بابایی گفت حالا که شماها خونه نیستید برای منم ناها...
9 مهر 1391

جمعه 91.6.10 سخته اما قشنگه...

  سخته اما خیلی قشنگه ده ماه از ولادتت گذشته اما انگار همین دیروز بود که جواب مثبت آزمایشگاه رو گرفتیم و تو اومدی توی زندگیمون. بارداری خیلی سخته، شاید برای خیلی از مامانا راحت بوده اما برای من خیلی سخت بود خیلی سخت.  . چند تا نمونه اش رو برات می گم تا بدونی که برای اومدنت چقدر سختی کشیدم . تنهای تنها بودم و این دوره خیلی دیر گذشت . دورم خلوت بود و روزها نمی گذشت . از همه بدتر ویار شدیدی که داشتم ارتباط منو با دنیای بیرون قطع کرده بود. اما با همه سختی هاش قشنگی های خاص خودش رو هم داشت و داره . اما برات می گم تا بدونی و لمسش کنی. سخته که نمیشه مثل قبل هر چیزی رو بخوری. یا اگه  بخوری هم،&...
10 شهريور 1391

دوشنبه 6.شهریور.91 بازیگوشی های یک شب تابستونی

گزارش بازی گوشی های بهدادی در نه ماهگی  در اولین تابستان عمرش   بهداد موشی از حمام اومده و توی تراس هم هوا سرده و کلاه سرش گذاشتیم که باد نخوره و گرسنه اش هست و داره دستش رو می مکه. شیرش رو خورده و سر حال شده . حالا داره بازی می کنه ساعت دوازده شب آقا بهداد توی تراس در حال مورچه بازی.   سرگرم کردن آقا بهداد توسط عمو جان و مامان جان ساعت دوازده شب توی تراس .  کیف سواری بهدادی نصفه شب توی تراس   اینم از بازی کردن بهداد با هر کسی که نماز بخونه   اینجا هم داره با مامان جان که نماز می خونند بازی می ک...
6 شهريور 1391

شنبه 28.مرداد.91سحر

سلام گل قشنگ زندگی . عطر زندگی بهداد جونم هفته آخر نه ماهیگیت هست. روز آخر ماه رمضون. بابایی توی این ماه خیلی بهش سخت گذشت. اما خوب بالاخره امشب اعلام می شه که عید هست و خستگی همه روزه دارا در می شه. امسال تو اولین ماه رمضون عمرت رو گذروندی و اولین شب احیا رو هم تجربه کردی. البته تو که چیزی سر در نیاوری. اما خوب برای ما امسال ماه رمضون یه رنگ و بو و حال دیگه ای داشت . پارسال نبودی و  پا به پای ما تو تموم لحظه ها بودی . البته پارسال بوی برای من خیلی با صفاتر بود. پارسال هر روز عصر و سحر با صدای بلند قرآن می خوندم و تو خیلی آرامش داشتی و منم خیلی آرامش داشتم و خیلی روزهای معنوی بود. اما امسال با وجود شما نتونستم...
28 مرداد 1391