امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

واکسن 6ماهگی...

  .   سلام کوچولوی قشنگم. الان خوابیدی و این بهترین فرصت شد که من یه کم حرف بزنم. دو روز پیش شش ماهه شدی و از روز قبلش دلشوره داشتم که چطور ببرمت و واکسن شش ماهگیت رو بزنم . اما از آنجا که خدای بزرگ و مهربونم در تمام لحظات با تو بودن همراه ما بوده مثل همیشه کمکم کرد . صبح برعکس هر روز ساعت ده و نیم از خواب بیدار شدی و بلافاصله بردمت حمام ، که بعد از واکسن زدنت بخوابی و پات هم تو حمام کردن کشیده نشه. وقتی که واکسن ات رو زدیم یه کوچولو گریه کریه کردی و دیگه آنقدر شیون و زاری نکردی و خوشبختانه وقتی آمدیم خونه شیر خوردی و یه خواب درست و حسابی کردی و عصر هم اینقدر حالت خوب بود که زنگ زدم خان جونی تا صدای قهقه خند ه ات...
15 ارديبهشت 1391

عید91

 عید١٣٩١          عیدت مبارک امیر بهداد نازنینم من و بابایی از ته قلبمون برات دعا می کنیم که سالهای سال زنده باشی و به تمام آرزوهات برسی و در تمام مراحل زندگیت موفق باشی. خدایا کمکمون کن تا برای بهداد عزیزمون پدر و مادری شایسته باشیم و بتوانیم او را به اوج خوشبختی و رضایت در زندگی برسانیم.   شب سال تحویل مامان جان اینا تا دیروقت پیش ما بودند و رفتند منزل خودشان . هر سه تای ما خسته بودیم و صبح اصلا حال و نای سر سفره هفت سین نشستن و ... نداشتم . اما دیگه مجبوری ساعت یک ربع به هشت از خواب بیدار شدم و به زور رفتم و یه دوش گرفتم . از حمام که بیرون آمدم امیرجانم هم بیدار شده ...
15 ارديبهشت 1391

روزهای با تو بودن

یه خاطره از واکسن ٦ ماهگیت شبی که واکسن زده بودی حالت نسبتا خوب بود و نشسته بودی و داشتی با اسباب بازیهات بازی می کردی همین که بابایی اومد خونه و تو هم چشمت به بابایی افتاد شروع کردی به شادی کردن و آواز خواندن و دست و پا زدن. از خوشحالی بال بال می زدی اما یهو تو همین شوخی خنده ها و شادمانی کردنها زدی زیر گریه و بغض و اشک و ... اولش متوجه نشدیم اما بعد از سه ثانیه یادمون افتاد که با مشت خودت کوبیدی روی پات، همونجا که واکسن زده بودی . خلاصه توی شادی و خنده زدی زیر گریه و ... عزیز دلم قیافه ات دیدنی بود نمیدونی که چه حالی شدی و بعدش با شوخی و خنده های من و بابایی یادت رفت که چی شده؟ امیدوارم که همیشه تو تمام مراحل زندگیت خندان با...
15 ارديبهشت 1391

سه ماهگی امیر بهداد

  ت نها یک روز دیگه مونده تا امیربهداد عزیزم دو ماهش تموم بشه و بشه سه ماه و یک روز و .... اینقدر موش شده که... یاد گرفته تلویزیون نگاه می کنه و به قدری غرق تصویر و رنگ تی وی میشه که مثلا وقتی دستمو جلوی صورتش بالا و پایین می برم اعتراض می کنه و غرغر می کنه!!!! بهدادم الان توی 3ماه و دو هفته می تونه با دستاش جغجغه بگیره و از سر و صدای اون به وجد میاد و دست و پا می زنه. سه ماه و دو روزش بود که تهران پیش دکتر شابزاز بردیمش وزنش ٦٥٠٠ گرم و دور سرش 5/40 سانتی متر بود و قدش هم 64 سانتی متر شده بود . مامان جان امیر حسین عازم سفر کربلا بودند و با ایشان هم خداحافظی کردیم و یه روزه برگشتیم شمال.   بعد ا...
15 ارديبهشت 1391

مرخص شدن از بیمارستان و شروع روزهای با تو بودن

عزیزدلم، شب اول توی بیمارستان خیلی خوب بودی. عمه جونی هم پیش ما بود و من و تو تنها نبودیم. خدا رو شکر شیر خوردن رو هم خوب یاد گرفتی . ناخن هات خیلی بلند و تیز بود آقای دکتر گفت چون سر موقع به دنیا اومدی ناخنت اینقده بلنده و پوستت هم تمیز و صافه و خدا رو شکر بچه چروکیده ای نبودی. روز دوم که خواستیم از بیمارستان مرخص بشیم خوشحال بودیم که همه چی تموم شده و با تو داریم به خونه بر میگردیم اما من خیلی درد داشتم و به سختی توی ماشین نشستم و پایین اومدنم از ماشین که مصیبتی بود خیلی خیلی سخت بود. اون روز خیلی روز سختی بود . جابه جا شدن و به کار تو رسیدن خیلی دردناک بود . خاله مهدیه وقتی حال و روز منو دید گفت که می ره و شب دوباره میاد پیشمون. اما ...
15 ارديبهشت 1391

یکی بود یکی نبود

یکی بود یکی نبود. بهداد عزیزم، من و بابایی روزهای تلخ و شیرینی رو پشت سر گذاشتیم تا بالاخره به هم رسیدیم و تونستیم با هم ازدواج کنیم . عشق من و امیر حسین به همدیگه از همون اولین روزهایی که همدیگر و دیدیم شروع شد، تا حالا و تا ابد هم باقی خواهد ماند. وقتی من و بابایی همدیگر و بعد از سالها پیدا کردیم، تصمیم گرفتیم که با هم دیگه ازدواج کنیم. ما روزهای خیلی خوبی در کنار هم داشتیم و حسابی با هم خوش گذروندیم       تا اینکه بعد از سه سال زندگی با هم و گشت و گذار و شیطونی دلمون از خدا تو رو خواست . من و بابایی از خدای مهربونمون خواستیم که یه فرشته کوچولوی ناز و قشنگ برامون از آسمون بیاره و خ...
8 ارديبهشت 1391

4ماهگی بهدادی

4 ماهگی  امیر بهداد جانم                           ابتدای 4 ماهگی بهداد جونم عادت کرده که دستش رو توی دهانش می کنه و ملچ و ملوچ می کنه . حتی شب ها دیگه سرو صدایی نمی کنه. و وقتی که گرسنه هستش شستش رو می خوره و از صدای دستش بیدار می شم و بهش به به می دم .   خیلی باحال شده با شکلک و اداهای ما سریع می خنده. تف تف می کنه و حباب می سازه و با دهانش صداهای خنده دار در میاره. الان 4 ماه و 4 روزش هست و سایز لباسهاش کاملا عوض شده و سایز دو اندازه کاملش هست و سایز سه بهش آزادتره. شبها هن...
6 ارديبهشت 1391

بازگشت به شمال و خونمون

وقتی که از مطب دکتر آمدیم بیرون، بابایی گفت من دیگه طاقت ندارم شما دو تا حالتون خوبه و ما هم دیگه تهران کاری نداریم و فردا صبح همه خرت و پرت ها و وسایل زیادی رو با خودم می برم شمال و خونه رو آماده می کنم و آخر هفته میام دنبالتون که بریم سر خونه زندگیمون . اگه به من بود که دلم می خواست همین فردا با هم برگردیم اما مامان جان و خان جونی موافق نبودند و می  گفتند که حداقل یک ماه تا چهل روز باید تحت مراقبت اونها باشیم. اونها راست می گفتند چون من شمال دست تنها بودم و بی تجربه. اما من طاقت نداشتم و می خواستم بیام خونمون و هر سه تامون پیش هم باشیم. توی فاصله ده دوازده روزی که بعد از تولدت تهران بودیم تقریبا همه دیدنمون اومدند و مامان ج...
6 ارديبهشت 1391

اواخر دو ماهگی بهدادجانم

روزهای زیادی از تولد بهداد عزیزم می گذره و الان حدود دو ماه و بیست و پنج روز از ولادت پسر عزیزم می گذره. الان کنار من روی مبل دراز کشیده و داره دست و پا می زنه و قان و قون می کنه و با من حرف می زنه. دلم نیومد که این روزهای قشنگ و دیدنی بگذره و من از لحظه های دیدنی و شرین رشد و تحول و بزرگ شدن این موجود شگفت انگیز چیزی یادداشت نکنم.این آقا بهداد پسر بی نظیر و دیدنی هست. به قدری وجودش آرامش بخش و روحیه ساز هست که هیچ گونه سختی مسیر به چشمم نمیاد. شبها تقریبا سه تا پنج بار از خواب بیدار می شه و شیر میل میکنه و عوض می شه . اما این موجود به قدری مهربان و نازنین و دوست داشتنی هست که هر گونه سختی را به جان می خرم و بارها و بارها در حضور خودش م...
6 ارديبهشت 1391

اواخر اولین ماه تولد گل پسر

اولین بار که پسر کوچولومون رو توی شمال دکتر اطفال بردیم 21 روزگی بود. وزن اش توی 21 روزگی ٤١٠٠گرم بود. دومین سفرت به تهران اول آذر بود که شبانه راه افتادیم دوم آذر ماه 90  امیر حسین جانم به همراه عمو علی رفتند ثبت احوال و  شناسنامه ات رو گرفتند. امیر بهداد خان مبارکه. بالاخره اسم قشنگت وارد شناسنامه مریم و امیرحسین شد. عصر همان روز هم دوباره برگشتیم شمال. امیر بهداد من حدود 32-33 روزگی به قان و قون افتاد و حرف زدنش خیلی قشنگه. اولین روزی که تو شمال بهداد عزیزم رو بردم گردش و سوار کالسکه اش کردم جمعه 11 آذر بود. توی 34 روزگی اولین باری بود که صدای قهقه و خنده بلند از خودت در آوردی. توی 35 روزگی گردنش رو محکم...
6 ارديبهشت 1391